امسال دومین تابستانی هست که دوتا از صمیمی ترین دوستانم، یا بهتر بگم، تنها صمیمی ترین دوستانم رو از دست دادم. بعد از علی و محمد تقریبا 90 درصد بیرون رفتن هام دیگه تنهایی شده: هیئت تنها، شاه عبدالعظیم تنها، قم تنها، کلاس تدبر در قرآن تنها، بهشت زهرا( قطعه سرداران بی پلاک) تنها و ... .
دوستای خوب زیادی دارم ولی علی و محمد دوست نبودن، برادر بودن. خیلی با هم صمیمی بودیم. ساعت ها با علی از خوابگاه از خیابون کارگر شمالی پیاده راه می افتادیم می رفتیم کافه نخلستان بعد هم دوباره پیاده راه می افتادیم و می رفتیم پارک لاله و بعد دوباره خوابگاه. انقدر گرم حرف زدن می شدیم که اصلا یادمون می رفت چند ساعت با هم پیاده روی کردیم. علی و محمد از اون کسایی بودن که پیششون راحت بودم. راحت واسه هم از دغدغه هامون می گفتیم، درد دل می کردیم... . اولین بیرون رفتنمون با هم، رفتن به هیئت میثاق با شهدا دانشگاه امام صادق بود. خیلی چسبید. علی یه مدت گیر داده بود که میخوام برم حوزه. درخواست داده بود و داشت کارهاش رو انجام میداد که از دانشگاه بره. خیلی باهاش حرف زدم و دلیل آوردم ولی تاثیر کمی داشت. یه شب گفت میخوام برم بیرون همون جای همیشگی و تنها بیشنم فکر کنم تا ببینم باید دانشگاه بمونم یا برم حوزه. ساعت 12 شب بهم زنگ زد که بیا پایین میخوام باهات حرف بزنم. داغون بود. گفت که تصمیم گرفتم و می مونم. یه قاب کوچولو "یا ابا عبدالله" و یه پوستر شهید همت و حاج حسین خرازی واسم گرفته بود. گفت اینا رو یادگاری پیش خودت نگه دار...
دلم خیلی خیلی براشون تنگ شده. کاش بودن. قبلنا از فکر کردن به رفتن ناراحت میشدم ولی بعد از محمد و علی دیگه فکر کردن به رفتن واسم ناراحت کننده نیست و تقریبا زیاد به رفتن فکر می کنم. نمی دونم چرا انقدر زود این بهترین دوستان رو که بعد از سال ها پیداشون کرده بودم باید از دست می دادم؟ چه برنامه هایی که واسه آینده داشتیم، واسه پروژه های مشترک و ...
بعضی وقتا جای خالیشون خیلی حس میشه. امشب هم از اون شباست. وقتی علی رو از دست دادم انقدر ناراحت شدم و فشار عصبی بهم وارد شد که تبخال زدم و یه جوش بزرگ روی بینیم زد که الان بعد از یکسال هنوز جاش روی بینیم پیداست. بعد از اون سال تعداد موهای سفید سرم خیلی زیاد شد که خانواده هم تعجب کردن از دیدن این تعداد موهای سفید...