ضیق صدر
امروز حدود دو سه ساعت پیش بنده خدایی بودم که فوق العاده مذهبی و باهوش هست. چنان ذهنم پر از سوال و شبهه شد که وقتی از اتاقش بیرون اومدم ذهنم داشت می ترکید. شبهاتش رو با من در میون گذاشت و یه سری سوالات پایه ای مطرح می کرد. سوالاتی که مطرح می شد برای خودم هم پیش اومده بود ولی چون یک اصل رو داشتم برای خودم بر اساس اون اصل بهش جواب می دادم ولی امروز اون اصل رو هدف گرفت. یاد گرفتم توی زندگیم حتی اصولم رو در معرض نقد قرار بدم و استحکامش رو بررسی کنم ببینم چقدر مقاومت داره. دارم بهش فکر می کنم. اولین بار بود که اصولم از این زاویه نقد میشد. مجالس و محافل زیادی رفتم ولی تا حالا کسی اینجوری سمت مسائل نرفته بود. این بنده خدا هم انقدر حواسش هست که این مسائل رو جایی نگه. به قول خودش چون من رو می شناخت بهم گفت. متاسفانه چون 11 سال از من بزرگتر هستن نمی تونم خیلی راحت باهاشون بحث کنم و باید یه سری مسائل رو رعایت کنم...
نمی تونم به کسی بگم چون میترسم بقیه رو دچار مشکل کنم. دلم میخواد یه جایی بگم و مطرح کنم که فقط سبک بشم چون خیلی داره فشار میاره و به خاطر کارهایی که دارم نمی تونم خیلی بهشون فکر کنم...