ارجعی الی ربک راضیه مرضیه...

*وصف الحال*

من خراباتیم از من سخن یار مخواه
گنگم از گنگ پریشان شده گفتار مخواه
XXXXXXXXXXXXXXXXXXX
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن
XXXXXXXXXXXXXXXXXXX
دلم میخواد که یک روز این شعر واقعا وصف الحالم بشه:
همه دلباخته بودیم و هراسان که غمت
همه را پشت سر انداخت، مرا تنها برد...

کلمات کلیدی
آخرین مطالب

گفتی که دیر و زود به حالت نظر کنم

آری کنی! چو بر سر خاکم گذر کنی...


سعدی

محمدرضا
۰۴ خرداد ۹۶ ، ۱۹:۳۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
نمی دونم چقدر تجربه دارید که دلتون از خیلیا پر بوده باشه، خیلیا اذیتتون کرده باشن و شما به خاطر رعایت اخلاق فقط لبخند زده باشید و تحمل کرده باشید و هیچی نگفتید. حتی لحن صحبت کردنتون با اون طرف رو هم تغییر ندادید. خلاصه حتی غیر مستقیم هم به طرف تیکه ننداختید. بعد با این دل پر باید چکار می کردید؟ مثلا میرید یه جای خلوت یا میرید حرم و خودتون رو تخلیه می کنید.
حالا حساب کنید با این دل پر برید در خونه خدا و عشق بازی کنید( من میگم خودتون رو لوس کنید) : "یا رفیق من لا رفیق له"، "یا حبیب من لا حبیب له"، "یا من عند قلوب المنکسره" . خیلی حس خوبی داره. غیر قابل وصفه.
حالا فرض کنید میخواید معرفت خودتون رو نسبت به خدا افزایش بدید و در حین مطالعه به توحید افعالی می رسید. هر فعلی که صادر میشه فعل خداست و مستقل نیست. تو خوشت نیومده از اون فعل ولی حتما واسه رشدت لازم بوده. حالا دیگه نباید ناراحت بشی. اگه ایمان داری به توحید افعالی، دیگه ناراحتی از کارهای دیگران نباید معنایی داشته باشه.
و بعد می بینی نباید ناراحت بشی. و بعد ناراحت نمیشی. حالا چجوری باید با خدا مناجات کنی؟ چجوری خودت رو لوس کنی و بگی خدایا، ببین دلم رو شکوندن؟ دیگه نباید دلت با اینجور کارها بشکنه...
محمدرضا
۰۳ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۵۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

دوشنبه داشتیم سوره اعلی رو بررسی می کردیم. بحث اصلی سوره در مورد حرکت بود. اینکه انسان نباید توقف داشته باشه، مدام باید در حرکت باشه و در هر مرحله ای که الان قرار داره باید موت کنه هر چه زودتر و در مرجله بالاتر متولد بشه و شروع کنه. یه مثال ساده واسش دوره جنینی است که جنین وقتی از رحم مادر بیرون میاد، در مرحله می میره و در این دنیای جدید دوباره متولد میشه. اینا رو با استفاده از آیه 5 سوره اعلی میشه بدست آورد چون در تفاسیر گفته شده منظور از سیاه شدن گیاه، نابودی نیست بلکه کمال است و گیاه وارد مرحله جدیدی می شود، مثلا تبدیل به بذر می شود برای رشد یک گیاه دیگر. جالب اینجاست که اگه انسان مرتب در حال تغییر مرحله و موت در مرحله قبل و حی در مرحله جدید نباشه، به سرنوشتی دچار میشه که در آیه 13 گفته شده: به آتشی وارد میشه که در آن نه می میرد و نه زنده می شود.

سوالی که پیش میاد اینه که اگه آدم مرتب در حال تغییر مرحله باشه، آرامش چی میشه این وسط؟ اینجوری که به نظر میاد آرامشی نخواهد داشت. و جواب این سوال اینه که قرآن آرامش رو در سکون و ثبات موقعیت نمی دونه بلکه آرامش را فقط در اثر ذکر خدا میدونه(آیات 9 و 10 سوره) و یا آیه "الا بذکر الله تطمئن القلوب". واسه همینه که اگه وسط معرکه هم باشی یاز آرامشت رو از دست نخواهی داد.

دیروز نوبت امتحان این مطلب بود. دیروز یک اتفاقی افتاد و دو ساعت رو مجبور بودم در جایی باشم که کل خاطرات تلخ پارسال رو واسم زنده کرد و در هر دقیقه حس میکردم یه خاطره قدیمی از توی گورستان ذهنم در میاد و زخم های کهنه دلم رو دوباره باز میکنه. ذهنم رو به شدت درگیر کرد. امروز از صبح ذهنم درگیر ماجرای دبروز بود و به شدت سردرد گرفته بودم و اصلا روی کارهام تمرکز نداشتم. مجبور شدم برم یه خورده بخوابم تا سر دردم و اعصابم آروم بشه. به همین راحتی اعصابم بهم ریخته بود. به همین راحتی یاد خدا رو فراموش کرده بودم. به همین راحتی به علمم نسبت به توحید افعالی توجه نکرده بودم. به قول آقای جوادی بعضی ها عالم هستن در یک موضوعی ولی عاقل نیستن و به اون علم عمل نمی کنن...

محمدرضا
۰۳ خرداد ۹۶ ، ۱۲:۱۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

داشتم قکر میکردم به این که اگه بخوایم معاد رو واسه کسی که خدا رو قبول نداره توضیح بدیم، با استدلال مرسوم عدل که اگه کسی یه جا به کسی ظلم کرد و اون نمی تونست تو این دنیا حقش رو بگیره، باید حتما یه جایی یا دنیایی باشه که اون بتونه به حق خودش برسه. خب کسی که خدا رو قبول نداره، میگه چه اشکالی داره؟ به حقش نرسه. هر دو می میرن و دنیای دیگه ای در کار نیست. واسه همچین شخصی به نظرم اول باید وجود خدا رو اثبات کنیم و بعد اثبات کنیم که این خدا صفت عدل داره اون هم در حد کمال و بعد اثبات معاد رو انجام بدیم اما مستقلا بدون اثبات توحید نمیشه اثبات معاد کرد.

چند روز قبل به این استدلال رسیدم: (اگه اشکالی درش می بینید لطفا بهم بگید)

من میگم ما چون موجود شدیم و وجود داریم پس نمی تونیم عدم بشیم. هرچقدر فکر کردم مثال نقض واسش پیدا نکردم. چیزی که موجود شد و وجود پیدا کرد دیگه عدم نمیشه. خب این استدلال همیشه برقراره. پس وقتی می میریم هم نباید عدم بشیم، پس باید وجود داشته باشیم اما تو این دنیا وجود نداریم. اسم اون جا یا اون دنیایی که بعد از مرگ توش وجود خواهیم داشت رو میذاریم قیامت، برزخ یا هر چیز دیگه و به این میگیم معاد. به نظرم با همین استدلال میشه اثبات کرد که معاد جسمانیه و مادی نیست.

محمدرضا
۰۲ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۵۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

یکی از آرزوهایی که داشتم و هنوز هم دارم اینه که یه دوست طلبه داشته باشم. آدم بعضی وقتا دلش میخواد یه بحث هایی بکنه که بیشتر دانشجوهایی که من دیدم علاقه ای به این بحث ها ندارن و یا بحث کردن رو اینجور چیزا رو مصداق وفت تلف کردن میدونن. مثلا بشینی باهاش در مورد یک عبارت علامه توی تفسیر المیزان بحث کنی و یا با هم نکات ناب رسائل التوحید علامه رو حلاجی کنیم. مثلا ملاصدرا یه چیزی در مورد انسان های گناهکار گفته بود و آقای جوادی در تاکید این حرف چند جلسه در رحیق مختوم رو به این موضوع اختصاص داده بودن. خب من همین جوری جرات بیان کردنش رو واسه هر کسی ندارم چون بحث جبر و تفویض پیش میاد و ممکنه هر دومون گیر کنیم توی شبهات زیادی که حول این موضوع ایجاد میشه. خلاصه دوست طلبه خوبه. این چیزایی هم که گفتم یکی از چندین فواید دوست طلبه داشتنه!


پ.ن: واسه کسانی که ماه رمضان تهران هستن یه خبر خیلی خوب دارم. جزئیاتش و مکان و ساعتش که اعلام شد، یه پست جداگانه واسش میذارم. اتفاقات خوبی قراره توی این ماه رمضان در گوشه ای از تهران بیفته، ان شاءالله.

محمدرضا
۰۱ خرداد ۹۶ ، ۱۶:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

امروز خبر دار شدم حاج عزت الله مومنی فوت کردند. حال عجیبی بهم دست داد. چند ماه پیش تصمیم گرفتم برای یک بار هم که شده به دیدار این شاگرد رجبعلی خیاط برم. به زحمت تونستم حدود خونشون رو پیدا کنم و همون موقع اذان ظهر رو گقتن. واسه همین رفتم به مسجد جامع صفا که نزدیک خونه ایشون بود. مسجد جالبی بود و ظاهرا یه حوزه علمیه هم اونجا بود و مسجد پر از طلبه های جوان بود. بعد از نماز طلبه ها همدیگه رو بغل میکردن و روبوسی میکردن که برای اولین بار بود همچین صحنه ای رو می دیدم. بعد از نماز با یه حال خوش رفتم به کوچه حاج عزت الله مومنی. سر کوچه یه سوپر مارکت بود که آدرس دقیق خونه ایشون رو از صاحب سوپری پرسیدم. رفتم در خونه حاج عزت الله مومنی و در زدم که یه بنده خدا اومد دم در و گفت حاج آقا سه شنبه ها و جمعه ها واسه عموم جلسه دارن تو خونشون( من یکشنبه رفته بودم اونجا). گفت حاج آقا حالش زیاد خوب نیست و حدودا صد سالشون هست واسه همین اگه کار واجبی نداری همون سه شنبه یا جمعه بیا ولی اگه کارت واجبه و مهم بیا برو داخل پیش حاج آقا. منم گفتم نه کارم مهم نیست و فقط میخواستم ایشون رو زیارت کنم و خداحافظی کردم و رفتم و از بعد اون روز دیگه فرصت نشد که برم پیش ایشون...

امروز همه ش دارم خودم رو سرزنش میکنم که چرا حتی یک بار نتونستم برم و این شاگرد شیخ رجبعلی خیاط رو ببینم. خیلی ناراحت شدم...

محمدرضا
۳۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۱۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

انتخابات تمام شد ولی هنوز جمله ای که شیخنا الاستاد دو شب قبل از انتخابات فرمودند تو ذهنم جولان میده:

" این همه جوش حزبت رو زدی، این همه جوش کاندیدات رو زدی؛ تا حالا شده همین قدر هم جوش نفست و اصلاح نفست رو بزنی..."

محمدرضا
۳۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

قصد دارم توی چندتا پست خاطرات دو روزی که در جمکران خادم بودم رو بنویسم.

ساعت 8 صبح پنجشنبه( روز قبل از نیمه شعبان) باید میرفتم پیش مسئول واحدمون، واحد مدیریت و برنامه ریزی، که اسمشون آقای کاشانی زاده بود. تا رسیدم بخش اداری ساعت یک ربع مونده به 9 بود. مکان بخش مدیریت و برنامه ریزی رو عوض کرده بودن و من هم به سرعت رفتم اونجایی که بهم گفته بودن(نزدیکای درب 5 بود). رفتم داخل دیدم 20 نفر نشستن دورتادور اتاق و آقای کاشانی زاده دارن روی وایت برد کارها رو توضیح میدن. تا رفتم داخل آقای کاشانی زاده با خنده گفت خوش اومدی و اسمم رو پرسید. بعد هم با بقیه افراد سلام کردم و همه با روی خوش و خنده جواب دادن. تقریبا 3-4 نفر هم سن من بودن و بقیه همه بالای 30 سال داشتن. آقای کاشانی زاده به شدت مهربون و خوش اخلاق و خنده‌رو بودن. گفتن بعد از اینکه توضیحات تمام شد، دوباره واسه شما که از اول نبودید توضیح میدم. همه افرادی که اونجا بودیم، قرار بود که در گروه "رصد" فعالیت کنیم. وظیفه ما این بود که در مناطقی که برامون معین میشه گشت زنی بکنیم و مشکلات و کمبودهایی که وجود داره یا بوجود میاد رو در نرم افزاری که بهمون داده بودن، ثبت کنیم تا مشکل رو حل کنن. من سریع دستم رو بردم بالا و منطقه دو رو انتخاب کردم که شامل مسجد مقام و شبستان امام علی(ع) و شبستان کربلا و قسمتی از صحن روبروی مسجد تا کنار حوض بود. بعد از تمام شدن توضیحات و مشخص شدن مناطق هر نفر، نوی بازه‌های زمانی 4ساعته واسمون شیفت گذاشتن. من 10-14 شیفت بودم، 14-18 استراحت و بعد 18-22 و 22-2 هم شیفت بودم. قرار بود صبح جمعه از ساعت 7صبح هم بریم با مسئولین موکب هایی که از بلوار پیامبر اعظم تا مسجد جمکران بودن، مصاحبه کنیم. من بعد از دیدن شیفت ها رفتم پیش آقای کاشانی زاده و بهشون گفتم من دلم میخواد ساعت 2-6 صبح هم شیفت باشم ولی آقای کاشانی زاده میگفتن خسته میشی و برای صبح که میخوایم بریم سرشماری موکب ها انرژی نداری. منم گفتم آخه اون ساعت فضا خیلی روحانی و معنوی هست و دلم میخواد حتما باشم که بالاخره آقای کاشانی زاده قبول کردن ولی مرتب بهم میگفتن من نگرانت هستم، حالت بد نشه یه وقت، زیاد خودت رو خسته نکن و از این حرفا.

بعد از تمام شدن کلاس آموزشی رفتیم به مرکز خادمین و وسایلمون رو تحویل امانت‌داری دادیم و لباس خادمی رو پوشیدیم و با یه کلاه سفید که آفتاب اذیتمون نکنه به مناطق مشخص شده رفتیم. بعضی از خادم‌ها که کارت ما رو میدیدن، بد بهمون نگاه می کردن. چون یکی از وظایف ما این بود که اگر خادمی با یکی از زائرها بد برخورد کرد، گزارش بدیم. یکی از خادم ها هم اومد بهمون گفت(البته با خنده): من هر کاری بکنم، آدم فروشی نمی کنم:) .

بقیه ش رو ان شاءالله روزهای آینده مینویسم...

محمدرضا
۲۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۶:۲۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

پارسال شب نیمه شعبان حدود ساعت 11 شب از خوابگاه زدم بیرون که برم مسجد حضرت امیر که نزدیک خوابگاهه. چند قدم که رفتم دیدم حسین چند متر جلوتر از منه. رفتم جلوتر و بهش گفتم کجا داری میری؟ گفت دنبال یه هیئت یا مسجد میگردم. بهش پیشنهاد دادم بریم مسجد حضرت امیر که احیا میگیرن و قرآن به سر دارن. قبول کرد و با هم رفتیم. مراسم حدود ساعت 3 تمام شد و ما همونجا نشستیم و چنتا از اعمال اون شب رو انجام دادیم و بعدش بحث های فلسفی کردیم و براهین اثبات وجود خدا رو نقد کردیم و در آخر هم گیر دادیم به شیخ عباس قمی که این همه اعمال واسه این شب ذکر کرده و اینکه شیخ عباس چطوری می تونسته همه این اعمال رو انجام بده:) . بعد از خوندن نماز صبح که برگشتیم خوابگاه، من تازه پرسیدم راستی اسم شما چیه؟؟(اون موقع هنوز اسمش رو نمی دونستم) :)

اما امسال یه خورده وضعیت متفاوته. امسال حضرت لطف کردند و افتخار خادم افتخاری شدن مسجد جمکران نصیبم شد. پنجشنبه صبح باید برم مسجد جمکران و ان شاءالله تا بامداد شنبه اونجا هستم. امیدوارم قدر این نعمتی که نصیبم شده رو بدونم و خوب استفاده کنم. دعا کنین واسم...

محمدرضا
۱۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۲۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

چهارشنبه هفته قبل که قم بودم، شرفیاب شدیم محضر شیخنا الاستاد، حضرت آیت الله احدی. ایشون توی درس اخلاقشون گفتن تک تک کلماتی  که اینجا می شنوی رو خدا ازت امتحان میگیره ها. فکر نکنی فقط اومدی درس اخلاق و یه چیزی شنیدی و بعدش تمام، تازه بعدش شروع میشه.

ماجرای آیت الله ملکی تبریزی و استادشون شیخ حسینقلی همدانی رو از کتاب خود آقای ملکی تبریزی تعریف کردن. ظاهرا بعد از 8 سال آقای ملکی تبریزی میرن پیش استادشون و میگن چرا بعد از این همه سال هنوز چشم باطن من باز نشده؟ استادشون میگن اسمت چیه و ایشون میگن تبریزی. استاد میگن نه، اون لقبتون که قبل از تبریزی هست چیه؟ میرزا جواد آقا میگن دوست ندارم کسی بدونه من از ملکی های تبریز هستم چون قوم خوبی نیستن. استادشون میگن مشکلت دقیقا همینه. وقتی رفتی کفش ملکی های تبریز رو جفت کردی و بهشون احترام گذاشتی، چشم باطنت هم باز میشه. آقای ملکی تبریزی هم وقتی این کار رو انجام میدن مشکلشون حل میشه.

امروز توی دانشگاه دقیقا امتحان این موضوع ازم گرفته شد:

من روزای اولی که اومده بودم دانشگاه با یه بنده خدایی آشنا شدم که ظاهرا از این پسرای مذهبی بود و چون هم رشته و گرایش بودیم خیلی پیش من می اومد و مرتب بهم زنگ میزد که بیا تو اتاق پیش ما و از این حرفا. من آدمی هستم که یه خورده دیر دوست میشم با کسی و خیلی زود صمیمی نمیشم و باید یه مدت بگذره تا این اتفاق بیفته. خب این بنده خدا مرتب من رو دعوت می کرد فلان جا و بهمان کافی شاپ و غیره و من برای اینکه ناراحت نشه قبول می کردم. بعد از شب هشتم محرم که گفت با هم بریم دانشگاه امام صادق، دیگه من هم دیدم پسر خوبیه و من هم دیگه اون رو دعوت می کردم بیرون و یا اتاق خودمون و با هم درس میخوندیم و با هم پروژه ها رو انجام میدادیم و طوری شده بود که من اون رو مثل برادر خودم میدونستم و خیلی با هم صمیمی شده بودیم. ترم اول به خوبی تمام شد و آخرای ترم دوم بود که دیدم این بنده خدا رفتار و اخلافش با من عوض شده. یه روز باهاش رفتم بیرون و بهش گفتم چرا با من اینجوری شدی و اون هم گفت که دوستای من که کارشناسی با هم بودیم امتحان ارشد دادن و از ترم بعد میان پیشم تو خوابگاه و دوستی من با تو به خاطر این بود که دوستام نیومده بودن ارشد و من به خاطر تنهایی با تو دوست شدم و حالا که دوستای قدیمیم میان دیگه نیازی به دوستی با تو نیست. بعد هم کتاب ها و عطری  رو که به عنوان هدیه واسش خریده بودم رو آورد گذاشت تو اتاقمون. به همین سادگی. از اون موقع به بعد باهاش حرف نزدم و اون هم همینطور. با اینکه استاد راهنماهامون هم یکیه ولی هر وقت میدیدم تو آزمایشگاه هست، من نمی رفتم آزمایشگاه.

بعد از اینکه آقای احدی اون ماجرا رو گفت تصمیم گرفتم با اینکه بهم بدی کرده ولی هر وقت دیدمش بهش سلام کنم، هرچند میدونستم جواب نمیده. امروز تو آزمایشگاه دیدمش و هر کاری کردم نتونستم بهش سلام کنم. یه نفرت عجیبی وجودم رو گرفته بود. به همین سادگی توی امتحان رد شدم. به همین سادگی فهمیدم رشد معنوی نداشتم...

محمدرضا
۱۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۱:۳۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر