چهارشنبه هفته قبل که قم بودم، شرفیاب شدیم محضر شیخنا الاستاد، حضرت آیت الله احدی. ایشون توی درس اخلاقشون گفتن تک تک کلماتی که اینجا می شنوی رو خدا ازت امتحان میگیره ها. فکر نکنی فقط اومدی درس اخلاق و یه چیزی شنیدی و بعدش تمام، تازه بعدش شروع میشه.
ماجرای آیت الله ملکی تبریزی و استادشون شیخ حسینقلی همدانی رو از کتاب خود آقای ملکی تبریزی تعریف کردن. ظاهرا بعد از 8 سال آقای ملکی تبریزی میرن پیش استادشون و میگن چرا بعد از این همه سال هنوز چشم باطن من باز نشده؟ استادشون میگن اسمت چیه و ایشون میگن تبریزی. استاد میگن نه، اون لقبتون که قبل از تبریزی هست چیه؟ میرزا جواد آقا میگن دوست ندارم کسی بدونه من از ملکی های تبریز هستم چون قوم خوبی نیستن. استادشون میگن مشکلت دقیقا همینه. وقتی رفتی کفش ملکی های تبریز رو جفت کردی و بهشون احترام گذاشتی، چشم باطنت هم باز میشه. آقای ملکی تبریزی هم وقتی این کار رو انجام میدن مشکلشون حل میشه.
امروز توی دانشگاه دقیقا امتحان این موضوع ازم گرفته شد:
من روزای اولی که اومده بودم دانشگاه با یه بنده خدایی آشنا شدم که ظاهرا از این پسرای مذهبی بود و چون هم رشته و گرایش بودیم خیلی پیش من می اومد و مرتب بهم زنگ میزد که بیا تو اتاق پیش ما و از این حرفا. من آدمی هستم که یه خورده دیر دوست میشم با کسی و خیلی زود صمیمی نمیشم و باید یه مدت بگذره تا این اتفاق بیفته. خب این بنده خدا مرتب من رو دعوت می کرد فلان جا و بهمان کافی شاپ و غیره و من برای اینکه ناراحت نشه قبول می کردم. بعد از شب هشتم محرم که گفت با هم بریم دانشگاه امام صادق، دیگه من هم دیدم پسر خوبیه و من هم دیگه اون رو دعوت می کردم بیرون و یا اتاق خودمون و با هم درس میخوندیم و با هم پروژه ها رو انجام میدادیم و طوری شده بود که من اون رو مثل برادر خودم میدونستم و خیلی با هم صمیمی شده بودیم. ترم اول به خوبی تمام شد و آخرای ترم دوم بود که دیدم این بنده خدا رفتار و اخلافش با من عوض شده. یه روز باهاش رفتم بیرون و بهش گفتم چرا با من اینجوری شدی و اون هم گفت که دوستای من که کارشناسی با هم بودیم امتحان ارشد دادن و از ترم بعد میان پیشم تو خوابگاه و دوستی من با تو به خاطر این بود که دوستام نیومده بودن ارشد و من به خاطر تنهایی با تو دوست شدم و حالا که دوستای قدیمیم میان دیگه نیازی به دوستی با تو نیست. بعد هم کتاب ها و عطری رو که به عنوان هدیه واسش خریده بودم رو آورد گذاشت تو اتاقمون. به همین سادگی. از اون موقع به بعد باهاش حرف نزدم و اون هم همینطور. با اینکه استاد راهنماهامون هم یکیه ولی هر وقت میدیدم تو آزمایشگاه هست، من نمی رفتم آزمایشگاه.
بعد از اینکه آقای احدی اون ماجرا رو گفت تصمیم گرفتم با اینکه بهم بدی کرده ولی هر وقت دیدمش بهش سلام کنم، هرچند میدونستم جواب نمیده. امروز تو آزمایشگاه دیدمش و هر کاری کردم نتونستم بهش سلام کنم. یه نفرت عجیبی وجودم رو گرفته بود. به همین سادگی توی امتحان رد شدم. به همین سادگی فهمیدم رشد معنوی نداشتم...