ارجعی الی ربک راضیه مرضیه...

*وصف الحال*

من خراباتیم از من سخن یار مخواه
گنگم از گنگ پریشان شده گفتار مخواه
XXXXXXXXXXXXXXXXXXX
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن
XXXXXXXXXXXXXXXXXXX
دلم میخواد که یک روز این شعر واقعا وصف الحالم بشه:
همه دلباخته بودیم و هراسان که غمت
همه را پشت سر انداخت، مرا تنها برد...

کلمات کلیدی
آخرین مطالب

۱۸ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

امروز خبر دار شدم حاج عزت الله مومنی فوت کردند. حال عجیبی بهم دست داد. چند ماه پیش تصمیم گرفتم برای یک بار هم که شده به دیدار این شاگرد رجبعلی خیاط برم. به زحمت تونستم حدود خونشون رو پیدا کنم و همون موقع اذان ظهر رو گقتن. واسه همین رفتم به مسجد جامع صفا که نزدیک خونه ایشون بود. مسجد جالبی بود و ظاهرا یه حوزه علمیه هم اونجا بود و مسجد پر از طلبه های جوان بود. بعد از نماز طلبه ها همدیگه رو بغل میکردن و روبوسی میکردن که برای اولین بار بود همچین صحنه ای رو می دیدم. بعد از نماز با یه حال خوش رفتم به کوچه حاج عزت الله مومنی. سر کوچه یه سوپر مارکت بود که آدرس دقیق خونه ایشون رو از صاحب سوپری پرسیدم. رفتم در خونه حاج عزت الله مومنی و در زدم که یه بنده خدا اومد دم در و گفت حاج آقا سه شنبه ها و جمعه ها واسه عموم جلسه دارن تو خونشون( من یکشنبه رفته بودم اونجا). گفت حاج آقا حالش زیاد خوب نیست و حدودا صد سالشون هست واسه همین اگه کار واجبی نداری همون سه شنبه یا جمعه بیا ولی اگه کارت واجبه و مهم بیا برو داخل پیش حاج آقا. منم گفتم نه کارم مهم نیست و فقط میخواستم ایشون رو زیارت کنم و خداحافظی کردم و رفتم و از بعد اون روز دیگه فرصت نشد که برم پیش ایشون...

امروز همه ش دارم خودم رو سرزنش میکنم که چرا حتی یک بار نتونستم برم و این شاگرد شیخ رجبعلی خیاط رو ببینم. خیلی ناراحت شدم...

محمدرضا
۳۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۱۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

انتخابات تمام شد ولی هنوز جمله ای که شیخنا الاستاد دو شب قبل از انتخابات فرمودند تو ذهنم جولان میده:

" این همه جوش حزبت رو زدی، این همه جوش کاندیدات رو زدی؛ تا حالا شده همین قدر هم جوش نفست و اصلاح نفست رو بزنی..."

محمدرضا
۳۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

قصد دارم توی چندتا پست خاطرات دو روزی که در جمکران خادم بودم رو بنویسم.

ساعت 8 صبح پنجشنبه( روز قبل از نیمه شعبان) باید میرفتم پیش مسئول واحدمون، واحد مدیریت و برنامه ریزی، که اسمشون آقای کاشانی زاده بود. تا رسیدم بخش اداری ساعت یک ربع مونده به 9 بود. مکان بخش مدیریت و برنامه ریزی رو عوض کرده بودن و من هم به سرعت رفتم اونجایی که بهم گفته بودن(نزدیکای درب 5 بود). رفتم داخل دیدم 20 نفر نشستن دورتادور اتاق و آقای کاشانی زاده دارن روی وایت برد کارها رو توضیح میدن. تا رفتم داخل آقای کاشانی زاده با خنده گفت خوش اومدی و اسمم رو پرسید. بعد هم با بقیه افراد سلام کردم و همه با روی خوش و خنده جواب دادن. تقریبا 3-4 نفر هم سن من بودن و بقیه همه بالای 30 سال داشتن. آقای کاشانی زاده به شدت مهربون و خوش اخلاق و خنده‌رو بودن. گفتن بعد از اینکه توضیحات تمام شد، دوباره واسه شما که از اول نبودید توضیح میدم. همه افرادی که اونجا بودیم، قرار بود که در گروه "رصد" فعالیت کنیم. وظیفه ما این بود که در مناطقی که برامون معین میشه گشت زنی بکنیم و مشکلات و کمبودهایی که وجود داره یا بوجود میاد رو در نرم افزاری که بهمون داده بودن، ثبت کنیم تا مشکل رو حل کنن. من سریع دستم رو بردم بالا و منطقه دو رو انتخاب کردم که شامل مسجد مقام و شبستان امام علی(ع) و شبستان کربلا و قسمتی از صحن روبروی مسجد تا کنار حوض بود. بعد از تمام شدن توضیحات و مشخص شدن مناطق هر نفر، نوی بازه‌های زمانی 4ساعته واسمون شیفت گذاشتن. من 10-14 شیفت بودم، 14-18 استراحت و بعد 18-22 و 22-2 هم شیفت بودم. قرار بود صبح جمعه از ساعت 7صبح هم بریم با مسئولین موکب هایی که از بلوار پیامبر اعظم تا مسجد جمکران بودن، مصاحبه کنیم. من بعد از دیدن شیفت ها رفتم پیش آقای کاشانی زاده و بهشون گفتم من دلم میخواد ساعت 2-6 صبح هم شیفت باشم ولی آقای کاشانی زاده میگفتن خسته میشی و برای صبح که میخوایم بریم سرشماری موکب ها انرژی نداری. منم گفتم آخه اون ساعت فضا خیلی روحانی و معنوی هست و دلم میخواد حتما باشم که بالاخره آقای کاشانی زاده قبول کردن ولی مرتب بهم میگفتن من نگرانت هستم، حالت بد نشه یه وقت، زیاد خودت رو خسته نکن و از این حرفا.

بعد از تمام شدن کلاس آموزشی رفتیم به مرکز خادمین و وسایلمون رو تحویل امانت‌داری دادیم و لباس خادمی رو پوشیدیم و با یه کلاه سفید که آفتاب اذیتمون نکنه به مناطق مشخص شده رفتیم. بعضی از خادم‌ها که کارت ما رو میدیدن، بد بهمون نگاه می کردن. چون یکی از وظایف ما این بود که اگر خادمی با یکی از زائرها بد برخورد کرد، گزارش بدیم. یکی از خادم ها هم اومد بهمون گفت(البته با خنده): من هر کاری بکنم، آدم فروشی نمی کنم:) .

بقیه ش رو ان شاءالله روزهای آینده مینویسم...

محمدرضا
۲۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۶:۲۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

پارسال شب نیمه شعبان حدود ساعت 11 شب از خوابگاه زدم بیرون که برم مسجد حضرت امیر که نزدیک خوابگاهه. چند قدم که رفتم دیدم حسین چند متر جلوتر از منه. رفتم جلوتر و بهش گفتم کجا داری میری؟ گفت دنبال یه هیئت یا مسجد میگردم. بهش پیشنهاد دادم بریم مسجد حضرت امیر که احیا میگیرن و قرآن به سر دارن. قبول کرد و با هم رفتیم. مراسم حدود ساعت 3 تمام شد و ما همونجا نشستیم و چنتا از اعمال اون شب رو انجام دادیم و بعدش بحث های فلسفی کردیم و براهین اثبات وجود خدا رو نقد کردیم و در آخر هم گیر دادیم به شیخ عباس قمی که این همه اعمال واسه این شب ذکر کرده و اینکه شیخ عباس چطوری می تونسته همه این اعمال رو انجام بده:) . بعد از خوندن نماز صبح که برگشتیم خوابگاه، من تازه پرسیدم راستی اسم شما چیه؟؟(اون موقع هنوز اسمش رو نمی دونستم) :)

اما امسال یه خورده وضعیت متفاوته. امسال حضرت لطف کردند و افتخار خادم افتخاری شدن مسجد جمکران نصیبم شد. پنجشنبه صبح باید برم مسجد جمکران و ان شاءالله تا بامداد شنبه اونجا هستم. امیدوارم قدر این نعمتی که نصیبم شده رو بدونم و خوب استفاده کنم. دعا کنین واسم...

محمدرضا
۱۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۲۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

چهارشنبه هفته قبل که قم بودم، شرفیاب شدیم محضر شیخنا الاستاد، حضرت آیت الله احدی. ایشون توی درس اخلاقشون گفتن تک تک کلماتی  که اینجا می شنوی رو خدا ازت امتحان میگیره ها. فکر نکنی فقط اومدی درس اخلاق و یه چیزی شنیدی و بعدش تمام، تازه بعدش شروع میشه.

ماجرای آیت الله ملکی تبریزی و استادشون شیخ حسینقلی همدانی رو از کتاب خود آقای ملکی تبریزی تعریف کردن. ظاهرا بعد از 8 سال آقای ملکی تبریزی میرن پیش استادشون و میگن چرا بعد از این همه سال هنوز چشم باطن من باز نشده؟ استادشون میگن اسمت چیه و ایشون میگن تبریزی. استاد میگن نه، اون لقبتون که قبل از تبریزی هست چیه؟ میرزا جواد آقا میگن دوست ندارم کسی بدونه من از ملکی های تبریز هستم چون قوم خوبی نیستن. استادشون میگن مشکلت دقیقا همینه. وقتی رفتی کفش ملکی های تبریز رو جفت کردی و بهشون احترام گذاشتی، چشم باطنت هم باز میشه. آقای ملکی تبریزی هم وقتی این کار رو انجام میدن مشکلشون حل میشه.

امروز توی دانشگاه دقیقا امتحان این موضوع ازم گرفته شد:

من روزای اولی که اومده بودم دانشگاه با یه بنده خدایی آشنا شدم که ظاهرا از این پسرای مذهبی بود و چون هم رشته و گرایش بودیم خیلی پیش من می اومد و مرتب بهم زنگ میزد که بیا تو اتاق پیش ما و از این حرفا. من آدمی هستم که یه خورده دیر دوست میشم با کسی و خیلی زود صمیمی نمیشم و باید یه مدت بگذره تا این اتفاق بیفته. خب این بنده خدا مرتب من رو دعوت می کرد فلان جا و بهمان کافی شاپ و غیره و من برای اینکه ناراحت نشه قبول می کردم. بعد از شب هشتم محرم که گفت با هم بریم دانشگاه امام صادق، دیگه من هم دیدم پسر خوبیه و من هم دیگه اون رو دعوت می کردم بیرون و یا اتاق خودمون و با هم درس میخوندیم و با هم پروژه ها رو انجام میدادیم و طوری شده بود که من اون رو مثل برادر خودم میدونستم و خیلی با هم صمیمی شده بودیم. ترم اول به خوبی تمام شد و آخرای ترم دوم بود که دیدم این بنده خدا رفتار و اخلافش با من عوض شده. یه روز باهاش رفتم بیرون و بهش گفتم چرا با من اینجوری شدی و اون هم گفت که دوستای من که کارشناسی با هم بودیم امتحان ارشد دادن و از ترم بعد میان پیشم تو خوابگاه و دوستی من با تو به خاطر این بود که دوستام نیومده بودن ارشد و من به خاطر تنهایی با تو دوست شدم و حالا که دوستای قدیمیم میان دیگه نیازی به دوستی با تو نیست. بعد هم کتاب ها و عطری  رو که به عنوان هدیه واسش خریده بودم رو آورد گذاشت تو اتاقمون. به همین سادگی. از اون موقع به بعد باهاش حرف نزدم و اون هم همینطور. با اینکه استاد راهنماهامون هم یکیه ولی هر وقت میدیدم تو آزمایشگاه هست، من نمی رفتم آزمایشگاه.

بعد از اینکه آقای احدی اون ماجرا رو گفت تصمیم گرفتم با اینکه بهم بدی کرده ولی هر وقت دیدمش بهش سلام کنم، هرچند میدونستم جواب نمیده. امروز تو آزمایشگاه دیدمش و هر کاری کردم نتونستم بهش سلام کنم. یه نفرت عجیبی وجودم رو گرفته بود. به همین سادگی توی امتحان رد شدم. به همین سادگی فهمیدم رشد معنوی نداشتم...

محمدرضا
۱۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۱:۳۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
آخر هفته قبل که خداوند توفیق داد و تونستم برم قم، بعد از مدت ها رفتم به موسسه اسرا. پنجشنبه ها آقای جوادی توی موسسه خودشون نماز ظهر و عصر رو میخونن و بعدش یه خورده اخلاق میگن. بین دو نماز ظهر و عصر صلوات شعبانیه رو خوندن. من محو آقای جوادی شده بودم. دو زانو نشسته بودن و کمرشون رو خم کرده بودن و با دو دست سرشون رو گرفته بودن و به شدت گریه می کردن و کمرشون می لرزید موقع خونده شدن صلوات شعبانیه. نمیدونم یه چیزی رو دقت کردید تا حالا یا نه. آقای جوادی هیچ وقت به چیزی تکیه نمی زنن. روی منبر طوری میشینن که کمرشون با پشتی روی منبر برخوردی نداشته باشه. بعدا از کس دیگری هم شنیدم که گفتن آقای جوادی توی ماشین هم به صندلی ماشین تکیه نمی زنن و از صندلی فاصله می گیرن تا کمرشون به صندلی ماشین نخوره...
محمدرضا
۱۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۰:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
امروز رییس قبلی دانشگاه اومده بود دانشکده ما. نگهبان‌ها چنان بغلش کرده بودن و باهاش احوال پرسی می‌کردن که برام جالب بود. یکیشون میگفت آقا دلمون خیلی برات تنگ شده بود و یکی دیگه داشت باهاش شوخی می کرد و می‌گفت آقا از احمدی نژاد چه خبر. یکی دیگه هم می‌گفت آقا شما به کی رای میدی، بر هر کس رای دادی منم به همون رای میدم.
داشتم فکر می‌کردم یه مدیر که الان برکنار شده و هیچ قدرتی نداره، چطور بین کارمندان خودش هنوز از محبوبیت برخورداره. غیر از مدیریت صحیح و عادلانه در زمان مسئولیت، چه جیز دیگه ای میتونه باشه؟؟
محمدرضا
۱۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۴۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

میگن فلانی 10 سالشه یا بهمانی 25 سالشه، اما آیا واقعا همین سن و سال واقعی اونه؟؟

حضرت آقای جوادی حفظه الله می فرمودند که: بعضیا بچه 20 ساله یا بچه 40 ساله هستند چون زمین 20 یا 40 سال گشته ولی اینا که نگشتند. رفتارهاشون و حرف زدنشون عین بچه هاست.

چشمتون روز بود نبینه. امروز یکی از اینا رو دیدم. طرف مثلا 28 سالشه و دانشجوی دکتراست و متاهل هم هست ولی یه رفتارهایی میکرد نه در حد دبیرستان و راهنمایی، در حد دبستان بود این حرکاتش. منم سرخ شده بودم و سرم درد گرفته بود از دیدن حرکات این آقای دانشجوی دکترا. با خودم گفتم آخه این با این رفتار و اخلاقش کی بهش زن داده؟؟!! یه حس تنفر عجیبی بهم دست داد و فقط اونجا جلوی خودم رو گرفته بودم و تحملش می کردم. آقای جوادی می فرمودند آدم حال تهوع بهش دست میده ولی من باور نکردم تا امروز این اتفاق افتاد...

خدا ان شاءالله کمک بکنه همه، از جمله خودم، بزرگ بشیم

محمدرضا
۱۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

هو الظاهر...

اگر او ظاهر است پس جایی برای ظهور غیر باقی نمی ماند.

پست لقاءالله را ببینید

محمدرضا
۱۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۴:۳۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

امروز نشسته بودم تو آزمایشگاه و داشتم روی مقاله کار می کردم که خدماتی که مسئول تمیز کردن آزمایشگاه هست اومد داخل و موقع تمیز کردن ازم پرسید به کی رای میدی. منم گفتم فعلا معلوم نیست و تا مناظره ها تمام بشه و حرفاشون رو بشنوم بعد تصمیم نهایی رو میگیرم. بعد این بنده خدا شروع کرد به تعریف کردن از احمدی نژاد، میگفت اگه اومده بود حتما بهش رای میدادم. میگفت روستای ما نه آسفالت داشت و نه گاز ولی وفتی احمدی نژاد اومد، هم کل راه های روستامون رو آسفالت کرد و هم به روستامون گاز کشید. میگفت هیچکس احمدی نژاد نمیشه.  همچنین می گفت احمدی نژاد اونا رو که زیر نظر پیمان کار بودن و بهشون ظلم میشده رو برده زیر نظر دانشگاه و الان وضعشون خیلی بهتره. بهش گفتم کاندیداها رو میشناسی؟ اونم گفت فقط روحانی و قالیباف رو می شناسم. اصلا نمی دونست کس دیگه ای هم هست یا نه. نشستم عکس کاندیداهای دیگه رو واسش آوردم و راجع به هر کدوم بهش توضیحاتی دادم. بنده خدا عکس رییسی رو که دید و توضیحاتی که بهش دادم گفت همین به دلم نشست و به همین رای میدم :)


اینو واقعا به چشم دیدم که اکثر روستاییان عاشق احمدی نژاد هستن. چنتا روستای بندرعباس رو که رفتم یا چنتا روستای استان خودمون، دقیقا همین وضعیت بود و ناراحت بودن که چرا احمدی نژاد نیومده

محمدرضا
۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۰۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر