یک شعر کم نظیر
شعری فوق العاده و استثنایی و عااالی و ... از علی معلم. نمی دونم چطور توصیفش کنم، فقط باید خوند و باهاش حال کرد:
به شهوت شب محتوم چون فرو گیرد
شبی که بستر از آب، از ستاره شو گیرد
به شهوت شب محتوم چون فراز آید
درفش اختر ثاقب در اهتزاز آید
به شهوت شب محتوم، چون فتوح آرد
به شبنشین ملائک رحیق روح آرد
به شهوت شب قسمت، به شهوت شب اجر
شب سلام خدا تا حلول مطلع فجر
شبی نشسته سپید و شبی ستاده سیاه
شبی به حادثه افزونتر از هزاران ماه
شبی که رایت صبح سپید میبندند
شبی که نطفة نسل شهید میبندند
به ریگزار عدم دلشکسته میراندیم
شب وجود بر اسبان خسته میراندیم
حضیض جادة هجرت جلال غربت داشت
کویر مردة هستی ملال غربت داشت
اگر چه دولتمان بوی نیستی میداد
سلوکمان به عدم رنگ چیستی میداد
اگر گزیر ندیدیم، اگر خطر کردیم
به عین خویشتن از خویشتن سفر کردیم
قسم به عصر که پیوستهپوی آواره است
که بر بساط زمین آدمی زیانکاره است
چو شعله در جسد موم مات خواهشهاست
چو موم در سفر شعله محو کاهشهاست
چو موم و شعله سفر به جز به خویشتن نکند
شگفت دارم اگر فهم این سخن نکند
به شهوت شب محتوم چون فرو گیرد
شبی که بستر از آب، از ستاره شو گیرد
به شهوت شب محتوم چون به کار شویم
حصان حادثه را بیخبر سوار شویم
به گوش قافله بانگ جلیل برداریم
به شهر خفته صلای رحیل برداریم
به چرمِ خیمه میان را زمخت بربندیم
فراز اسب قدر تیغ لخت بربندیم
به حشر فتنه به یک صیحه سر برافرازیم
ز خون به نطع زمین طرح نو دراندازیم
ز هفت پردة شب ناگهان هجوم آریم
امیر زنگ ببندیم و باج روم آریم
قسم به عصر که پیوستهپوی آواره است
که بر بساط زمین آدمی زیانکاره است
جز آن قبیله که پیوستة تولایند
نخفتهاند و میان بستهاند و با مایند
شب از حضیض نهان سوی اوج میآیند
چو وقت وقت رسد، فوجفوج میآیند
قسم به صبر و صفاشان، به رایشان سوگند
به هیمنهی نفس اسبهایشان سوگند
که گَرد ظلمت شب را ز باره میشویند
به خون تازه زمین را دوباره میشویند
بیا ستیغ سحر را نشسته بسپاریم
بیا تمامی شب را ستاره بشماریم
به سبز خفتن افیونیان چه میلافیم؟
بیا به دشنه سرانگشت خویش بشکافیم
به قصد روح، مَیای با شکر سرشته زنیم
به جرح دل نمکی از لب فرشته زنیم
به خنده خنده ملک را مُل از دهان بمزیم
سبو کشان به گزک سیب حوریان بگزیم
به آرزو دو سه پیمانه بادرنگ زنیم
به کام دل به دو زلف فرشته چنگ زنیم
بیا گدایی دل را روان به چاره شویم
بیا طفیلی خوان خدایباره شویم
کتاب باور خود را چگونه بربندیم
بیا تو را به نعیم خدا گرو بندیم
خدایگان زمین را دُر است و دریا نه
جلال ملک خدا را شنیدهای یا نه؟
چگونه کرم دغل را فروغ میخوانی؟
کدام نعمت حق را دروغ میخوانی؟
اگرچه شهد امل را حلاوت از شکر است،
حکایت لب شیرین حکایتی دگر است
چو آفتاب، دلی زنده در کفن داریم
قسم به فجر که ذوق برآمدن داریم
شب ستاره و مهتاب در کمین بودیم
عبث عبث عبث این مایه در زمین بودیم
براق حادثه زین کن، عروج باید کرد
طلوع صبح دگر را خروج باید کرد
هلا! ز پشت یلان هرچه هست اینهاییم
اگر گسسته اگر جمع، آخرینهاییم
گلی به دست بهاران نمانده غیر از ما
کسی ز پشت سواران نمانده غیر از ما
در اضطراب زمین کاملان سفر کردند
بر آب حادثه دریادلان سفر کردند
قران شمس و قمر را قرینهها رفتند
به بوی باد موافق سفینهها رفتند
در ازدحام شب فتنه بانگ مردی نیست
به دست راه ز گُردان رفته گَردی نیست
فرو شدند به جولان چو بر جبل راندیم
شکسته ما دو سه تن در شکاف شب ماندیم
شدند و رجعتشان را مجال حیله نماند
به غیر ما دو سه مجروح در قبیله نماند
شدند و خیره هنوز آن شکوه میبینم
سواد سایةشان را به کوه میبینم
به انتظار زمین پیر شد، چه میگویی؟
رفیق خانة زنجیر من! چه میجویی؟
بیا به فاصله دل از فراغ برگیریم
به دست حوصله پرچین باغ برگیریم
به بام قلعه یلان سواره را دیدم
فراز برج، برادر! ستاره را دیدم
سوار بود و به گِردَش کسی پیاده نبود
شگفت ماند که دروازهها گشاده نبود
ملال خاک برآنم گرش هلی با ماست
مگو بر اوست بر او نیست، کاهلی با ماست
دریدهایم، به شیرازه برنمیآییم
شکستهایم، به دروازه برنمیآییم
بیا به جهد مفرّی به راغ بگشاییم
بیا به نقب، دری سوی باغ بگشاییم
به جان دوست که ماییم بیخبر مانده
نشسته اوست به دروازه منتظَر مانده
مگو به یأس، برادر! که رنگ شب تازه است
قسم به فجر قسم، صبح پشت دروازه است